دیروز رفتم پیش مامان تا رسیدم برق رفت قرار بود اینحا برق نره آخه دمای هوا معمولا بالاتر از ۴۰هست امروز که به ۵۰هم رسید.
آبجی بزرگه شیفتش تموم بود ولی موند بعد پیشنهاد داد بریم خونه آبجی کوچیکه که خودش و همسرش مسافرت بودن و دخترشون پیش آبجی بزرگه هست این آبجی بزرگه حکم مادر رو برای ماها و بچه هامون داره مامان من تعداد بچه هاش که زیاد بوده همیشه هم در حال سرویس دادن به فک و فامیل و دوستها واطرافیان بنده خدا نمیتونست برای ما زیاد وقت بزاره بنابراین این آبجی بزرگه که فقط دوسال از من بزرگتره جور مامان رو برای همه مون کشیده و بچه هامون بعضی وقتها از خود ما بیشتر قبولش دارند و دوستش،دارند.خلاصه آبجی گفت خوب این آبجی کوچیکه بلافاصله مدرسه تعطیل شده رفته سفر و بریم یه کم خونه اش،مرتب کنیم ما هم زنگ زدیم تو دل گرما به داداش یکی مونده به آخر که از همه مظلومتر هست (من که روم نشد آبجی زنگ زد)بنده خدا تا ما رسیدیم در حیاط اومد دنبالمون فاصله خونه های ما کلا همه مون در حد ۵تا ۱۰دقیقه پیاده روی هست با ماشین که یکی دو دقیقه بیشتر نمیشه رفتیم اونجا برق داشتند من رفتم سراغ اتاق دختر خواهرم که درهم برهم که چه عرض کنم شلم شوربا بود از اونجاییکه نباید خم بشم بهش میگفتم چیکار کنه خودم وسایل رو میزاشتم سرجاش اول همه کتاب و دفترها رو جا دادیم بعد همه لباسها بعد اسباب بازیها آخرش هم یک پلاستیک بزرگ اشغال از اتاق استخراج جاروبرقی کشیدم و تمام .آبجی بزرگ هم اتاق خواب و آشپزخونه مرتب کرد و مادر هم این وسط اومد و رفت که آخرش گفت در رو نشونم بدید برم خونه خودم .
پسر آبجی هم رفت برامون بستنی و پفک وتخمه وکرانچی آورد که هر چی ما اصرار که رژیم هستم زیر بار نرفت من هم با چشمانی اشکبار و ته دلم خوشحال اون بستنی با روکش کاکائو رو خوردم آی چسبید خوب واجب بود چیکار میتونستم بکنم دل یه پسر ۱۶ساله رو بشکونم هیهات.
خلاصه دوباره زنگ به داداش اومد ما رو بر گردوند و مادر در حیاط اتراق کرد منم صندلی آوردم نشستم بعد آبجی اومد و بعد پسرداداشها که کوچولو هستند و خونه بابام پاتوقشون هست از عصر تا آخر شب معمولا اونجا هستند خوب غروب شد اومدیم تو خونه من از خونه آش سبزی پخته بودم آوردم وهمسر هم با ۲۰تا نون تازه رسید دورهمی شام خوردیم و من رفتم ظرفها رو شستم ظرفها که تموم شد صدای گریه بچه ها از تو حیاط اومد من اومدم ببینم چه خبره که دختر ۹سال آبجی سفر رفته یه نگاهی به در هال کرد و دستش گذاشت روی گوشهاش،و چند تا جیغ وحشتناک زد و از ترس شروع کرد به لرزیدن در هال شلوغ شده بود همه دویدن اون سمت من یه کم ترسیدم اما وقتی اون یکی خواهرم برگشت به خواهر زاده گفت زهر مار فهمیدم قضیه زیاد جدی نیست البته بعدش آبجی خودش از واکنش ناخواسته اش ناراحت بود حالا من فکر کردم حیوانی جانوری چیزی اومده تو حیاط .(انگار تو جنگل زندگی می کنیم نمیدونم چرا همچین چیزی به ذهنم رسید )اما پسر داداش دست ودلباز که خیلی شیطون هم هست افتاده بود و یه کوچولو پیشونیش زخم شده بود و از پیشونیش خون می اومد حالا زیاد هم نبود اما این دخترکوچولو ترسیده بود و قشنگ حمله پانیک بهش دست داده بود خلاصه من سراغ پسر داداش نرفتم چون امدادگر زیاد بود رفتم به این دختر که داشت قالب تهی میکرد رسیدم و خلاصه به خیر گذشت و با دو تا چسب زخم سرته هم اومد و بعدش مشروح حادثه بود که از قول بچه ها بازگو میشد .مامانم بیچاره خیلی حالش خوب بود که با این استرس دیشب خیلی دیر خوابید و مدام با خودش در مورد حادثه حرف میزد. ولی امروز ساعت ۱۲بیدار شد و به زور چند قاشق غذا خورد حالا از عوارض همه داروها پرخوری و افزایش اشتهاست که تا امروز که ۵روز میشه هنوز اثری نداشته حالا اگه من بودم ایقد اشتهام باز میشد که بچه هام هم میخوردم احتمالا.
آبجی امروز برگشت بکی از آبجی ها همون که رفته بود مکه هم هفته قبل همزمان رفت با دوستاش استانبول و میگفت خیلی خوب بوده بدون تور رفته بودند با داداش دوستشون که حکم تور لیدر داشته .این آبجی پارسال همین موقع هم میخواست بره که چند روز قبل پرواز حال بابا بد شد و رفت بیمارستان و آبجی دلش نیومد بره و هزینه کل سفر هم پرداخت کرده بود اما نرفت .
اما ابجی کوچیکه رفته بود کربلا با همسرش اونهم با کاروانهای عادی نه حج و زیارت و خیلی بهشون خوش گذشته بود و هزینه اش هم نصف ما بود.
ما به مامان نگفتیم که این دوتا نیستند ومسافرت هستند هر وقت میپرسید می گفتیم گرفتار کار هستند تا بهشون فکر نکنه و استرس نگیره.
در پناه حق شاد باشید .