دیروز که پست رو نوشتم مامان خیلی خوب همکاری کرد و من خدا رو شکر زیاد خسته نشدم بعد غروب که داداشا اومدن و دوتا آبجی ها صحبت از یکی از داداشها شد که معمولا زیاد شب ها نمیاد هم روحیه حساسی داره و خوب زود دلخور میشه و جدیدا ترجیحا عصرها که خلوت تره میاد و خیلی وقتها هم میاد و باهاش میریم دور میزنیم صحبت شد که دیروز تولدش بوده و بی برنامه من گفتم بریم کیک بگیریم بریم خونشون و تقریبا همه موافق بودن و آبجی کوچیکه که همیشه بهش میگیم تو آقا روباهه هستی و بقیه مون پینوکیو جوگیر شد گفت بیا با کارت من برو کیک بگیر کارت رو برداشتم و به داداش که خیلی آرومه و در واقع من رو یاد شخصیت ماتیو در آن شرلی ميندازه گفتم بریم حالا مگه آبجی رمز رو میگفت الکی عدد میداد که دختر کوچولوش رمز رو لو داد ما هم گفتیم خوب بالاخره خیاط تو کوزه افتاد الان میریم هر چی دوست داریم میخریم اینقد اصرار وخواهش کرد و خواست کارت رو از دستم در بیاره منم اولین بار در عمرم خواستم اذیت کنم و از کارتش سواستفاده کنم تا ناکام تا از دنیا نرم .
وقتی سوار ماشین شدم به داداش گفتم هر چی دوست داریم بخریم پیامک بره براش حسابی اذیتش کنیم ولی بعدا براش کارت به کارت کنیم نصف من نصف تو .گفت باشه .
خلاصه رفتیم بهترین قنادی شهر و یه کیک تولد مناسب یه آقا پیدا کردم و دوکیلو شیرینی تر و رولت و چند تا نون خامه ای گرفتیم و کارت رو که دادیم اینقد خندیدیم خانمه متوجه شد کارت خودمون نیست خوب مبلغ خیلی زیادی نشد ولی برا آبجی غیر منتظره بود من زنگ زدم گفتم ما میریم خونه داداش شما هم سریع بیاین تا هیشکی نیومده چون خونه بابا زیاد مهمون میاد .ما رفتیم وای یه حس خوب شیطنت باری رو هردومون تجربه کردیم رفتیم در زدیم در باز نکردن زنگ زدم نمیگرفت البته احتمالا مسدود بودم چون هر وقت از یکی دلخور باشه همه رو مسدود میکنه (آیکون خنده) خلاصه خواهرزاده رسید و بهش زنگ زد تا خونه پدرخانمشه گفت الان میام فاصله خونشون تا خونه بابا پیاده چهار دقیقه هست بقیه اومدن بعد نه همه منتظرش بودیم و تعدادمون زیاد بود همسایه روبروشون که میخواستن برن بیرون بنده های خدا فکر کردن چیزی شده و نگران شدن (خنده)
دختر کوچیکه خواهر زودتر از مامانش رسید گفتم خاله کو مامانت ؟گفت خاله تازه از زیر سرم درش آوردیم داره میاد وای زدم زیر خنده فسقلی ۹ساله همون که اون شب جیغ زد.
خلاصه همه اومدن داداش رسید و ما رفتیم داخل خونه و کلی خوشحال شد بعد هم زن داداش و دختر دانشجوش اومدن و آبجی کوچیکه هم طبق معمول کیک زد زیر بغل و مثل همیشه رفت عکس بگیره با داداش من قبلش بهش گفتم اگه عکس گرفتی با کیک یه ریال هم نمیدمت ولی خوب اون خوب ما رو میشناسه رفت عکس گرفت برای اینکه دوتایی نیفتن منم رفتم اون ور داداش نشستم تا عکساش خراب بشه گفت خوب راحت تو رو کات میکنم.
خلاصه شب خوبی بود همه بودن الحمدولله و بیشتر از همه مادر که چقدر خوشحال بود خیلی خیلی و چند بار گفت امشب خیلی خوش گذشت .بعد از ماهها لبخند رضایت روی لبش بود خلاصه برگشتیم و توی گروه عشق ورزی به پدر ومادر کلی سربه سر همدیگه گذاشتیم و آبجی کوچیکه شماره کارتش فرستاد که ما محلش نزاشتیم تازه داداش گفت تو بیشتر از مبلغ شیرینی ها عکس گرفتی الان شماره کارت میدیم مابه التفاوت رو واریز کن.
خدا رو هزار بار شکر خیلی شب خوبی بود امروز صبح پول آبجی رو براش،واریز کردیم .داداش گفت زود واریز کنیم وگرنه این آبجی که ما می شناسیم از هر دوتامون مبلغ کامل رو میگیره .بعد به شوخی گفت هم پول دادیم هم غرغرهاش تحمل کردیم هم کیک به نام اون تموم شد گفتم ولی می ارزید.
آبجی هم گفت برم سریع رمز کارتم عوض کنم به شما اعتباری نیست.
خدا رو شکر برای همه لحظات خوب خدایا کمکم کن وقتی از عزیزانم میرنجم خوبی ها و محبتهاشون یادم نره و بدونم که هر کدومشون یه نقطه ضعف و هزاران خصلت خوب دارند.
در پناه خدا باشید.