امروز که بیدار شدم مثل یک چوب خشک بودم اما شب خواب خوبی داشتم دیشب وقتی دختر بزرگم برام قرص ملاتونین آورد که زیرزبانی بود اما من حوصله نداشتم و قورتش دادم و نیم ساعت بعد هم کتاب صوتی آب نبات لیمویی گذاشتم اصلا یه جمله هم نشنیده خوابم برد.خدا رو شکر.
صبح اول رفتم وبلاگ دوستان عزیزم رو سر زدم وبلاگ تیلو جان دختر پرانرژی رو که خوندم حس خوبش بهم منتقل شد مدتیست تعداد کمی از وبلاگها رو میخونم اونهایی که از زندگی مینويسن از روزمره گی ها از تجاربشون ماههاست که دیگه سمت هیچ خبری نمیرم بی خبری خوش خبری هست از دستم که کاری بر نمیاد فقط میماند تلخی ها که به اندازه کافی زندگیم سخت بوده دیگه جا ندارم.خبر خاصی باشه هم که در جمع خانوادگی میشنوم ولی دیگه سعی میکنم تا جایی که میشه نظر ندم و ته مانده انرژیم رو ذخیره کنم.
الان هم یه فنجان قهوه فوری محبوبم رو خوردم و میرم دوش بگیرم مادر بودن که ناخوشی نمیشناسد باید بشینم به دخترک اقتصاد درس بدم دیشب چشماش بارونی بود بهش قول دادم کمکش کنم حالا چطوری نمیدونم باید راهی پیدا کنم برای مادر ها کار نشد ندارد شاید هم بدردم خورد .اومدم بنویسم تمام دنیای بچه ها خانه و خانواده شون هست و از اینکه خیلی وقتها نمیتونم مایه شادی و آرامش خانواده باشم اذیت میشم.اما خودم رو درک میکنم که خسته بشم بیمار بشم افسرده بشم خشمگین بشم اما دوباره بگم یا علی و پاشم. داره خوابم میگیره بلند شم که به امید خدا امروز رو به روز بهتر از دیروزم تبدیل کنم فرصت زندگی چون ابر در گذرست و من غافل .
روزتون پر از نگاه خدای مهربان .
پی نوشت :برای کامنت خصوصی:هر وقت دوست داری برام بنویس اما یه راه آسونی برای جواب دادن برام بزار