الان تقریبا یکسال و دوماه و چند روزه که از سفر پدر میگذره یادتون هست اولاش اصلا خوابش،رو نمی دیدم شاید به قول دخترام خواب میدیدم یادم نمیموند یا اینکه بابا نمیومد تا بیشتر ناراحت نشم اما الان همیشه خوابش،رو می بینم و آخرین خواب خوب و واضحی که دیدم چند هفته پیش بود من شبهایی که پیش مامانم تقریبا پتوم رو ميندازم جایی که بابا معمولا اگه روی زمین میخوابید جاش همونجا بود بعد خوابش دیدم همونجا دراز کشیده بود منم کنارش بودم من هم داشتم موهاش رو نوازش میکردم مثل مواقعی که میرفتیم کنار دریا و خسته میشد و دراز می کشید و سرش میزاشت رو پام یا بالش داشتم موهاش رو نوازش میکردم و میگفتم خوب چرا رفتی؟اونم میگفت دیگه بعد ۵۰سال آدم باید بره و هی میگفت میخوام پاشم مهمون داره میاد و من خواهش میکردم نه بخواب میخوام به قول دختر دومی نازی نازیت کنم.
خوابه رو خیلی دوست دارم با یادآوریش قند تو دلم آب میشه خداذرو شکر من ۴۷سال بابا داشتم خود بابام توی بچگی یتیم شده بود و خیلی وقتها ما بچه هاش بیشتر نقش حامی براش داشتیم تا اون برای ما ولی وجودش برامون خیلی خیلی ارزشمند بود .همیشه به یادتم باباجان.
دوست قشنگم که رمز برام بفرستی چقدر مهربون و خوش قلبی من اصلا روم نمیشد ازتون رمز بگیرم و انگار دل به دل راه داره نازنینم.
دختر مجازی جدیدم خدا خیلی خیلی مهربونه تو حرفات رو بهش بگو ببین زندگیت رو چقدر قشنگ سامان میده اون دختر خوش قلبی که بهت کمک میکنه حتما خدا میزاره تو دلش و من مطمئنم تا مستقل شدنت رهات نمیکنه تو فقط قشنگ زندگی کن عزیزم.
در پناه خداوند شاد باشید دوستان مهربون نادیده ام.