دلم به نوشتن نمیره اما باید میومدم مینوشتم نمیدونم کارم درسته یا نه؟شاید از قضاوت شدن واهمه دارم اما کامنت انسانی وارسته و بی نهایت صبور باعث شد بنویسم : (من همیشه به بچه هام گفتم که از خدا کم نخوایین... خدا به اندازه بزرگیش برای شما بزرگی میکنه پس بینهایت بخوایین ازش
و هیچ چیز زیباتر از یک مکالمه عاشقانه بنده با خالقش وجود نداره)
چند روز پیش بود بسیار مستاصل بودیم از وضعیت مادر از اینکه نمیتونست بخوابه نمیتونست حتی دراز بکشه تا سرش رو میزاشتم روی بالش بلند میشد در حالت نشسته ساعت ها چرت میزد بطوری که گردن و کتفش شدیدا دردناک شده بود و احتمال افتادنش زیاد بود مادر خیلی اذیت بود من به هرجا که عقلم رسید سرک کشیدم که راهی پیدا کنم ویزیت انلاین با پزشک و مشاوره با همکاران اما راه به جایی نمیبردم
خسته خسته بودم شب ها از فکر زیاد نمیتونستم بخوابم در هر موقعیتی ازخدا کمک میخواستم یه شب که دیگه از همه ناامید بودم گفتم خدا جون دیگه درمانده ام تو رو به خوبان درگاهت یه راهی بزار جلو من ،از این وضعیت زجراور مادر رو نجات بده .صبح که رفتم اداره توی یکی از اتاقها که معمولا بدلایلی زیاد نمیرم چون جوش سنگینه رفتم و همکارم شروع کرد از مشکلاتش و ...حرف زدن و منم داشتم حرف میزدم نمیدونم چطور شد که بحث رسید به یه کلینیک طب سنتی در درمانگاه مطهری شیراز و گفت فلان همکار بیشتر اطلاع داره ازش بپرس.پرسیدم گفت ما که نتونستیم نوبت بگیریم خیلی شلوغه گفتم فقط اسم پزشک رو بگو که سرچ کردم دیدم مشاوره آنلاین واسه فرداش داره توکل بر خدا نوبت گرفتم و فرداش با مشورت پزشک متخصص طب سنتی که سه تا دارو گیاهی معرفی کرد که فقط دوتاش تو شهرمون پیدا شد مادر بعد از ۲۴ساعت مشکل خوابیدنش حل شد بقیه ماجرا رو بعدا مینویسم