از دیشب تا الان اونقدر باروون اومد که سهمیه یه سال بارون رو خدا یه جا باهامون حساب کرد خدا رو شکر برای باران برای نعمت های بی پایان خدای مهربون .الحمدولله
خوب در مورد مادر تا اونجا نوشتم که بالاخره مشکل خواب مادر حل شد اما روز مادر که فرا رسید ما سالهاست که روز مادر رو مفصل برگزار میکردیم همه مون به وسع و توانمون یه هدیه میگرفتیم یکی هر سال طلا میداد یا پول نقد وکارت هدیه تا اونی که یه پارچه میخرید یا یه وسیله برامادر اما امسال واقعا روز مادر خیلی سخت بود مادر حواس که نداشت حرف هم نمیزد راه هم نمیرفت و خوابش هم نمیبرد یه شب قبل از مراسم روز مادر هم یکی از اقوام خیلی یهویی طور فوت شد مراسم هم تحت تاثیر اون قرار گرفت واینکه با توجه به حال و روز مادر گرفتن مراسم توجیهی نداشت و واقعا خیلی اذیت بودیم شب که رفتیم مادر به لطف ویزیت انلاین حداقل دراز کشیده بود اما خواهر کوچیکه خیلی بی تاب بود و خیلی گریه میکرد فرد فوت شده هم پدرجاریش بود بیشتر حالش بد شده بود و مرتب میگفت هر سال برا مادر جشن میگرفتیم مادر خوشحال بود و حال خودش،و بقیه رو بدتر میکرد به شوخی بهش گفتم ببین خدا این روزا اصلا اعصاب نداره ها توی این چند وقت چند تا از فامیلا فوت کردن راضی باش به همین مامان که هنوز نفس میکشه و....
شب بعد مراسم فامیلمون بچه ها همه رفتن دورهمی ویلای داداش توی روستای ساحلی من موندم و مامان که قبل از رفتنشون دوتا داداش ها کمک کردن به بدبختی مادر رو بردم حموم و شستم و تعویض،و خوابوندمش.هوا هم بارونی بود و واقعا توی روستا بودن کیف میداد اما من و مادر موندیم مادر شب بیدار بود ولی آرووم بود یعنی نمیتونست اصلا حرکتی کنه جابجا بشه عروسک خرسی رو گذاشتم تو بغلش و اونم شروع کرد به تکون دادن عروسک تا اذان صبح که صدای موذن اومد بغضم ترکید و همینطور که دست مامان تو دستم بود سرم روی دست مامان بود و قطرات اشک سرازیر بود با صدای بلند گریه میکردم خدایا من ناتوانم مادرم شان ومنزلتی داشته مادرم زن زحمتکش ومهربانی بوده مادرم از کودکی تا الان تمام زندگیش وقف بقیه بوده خدایا هستی؟؟؟میشه جوابم بدی ؟میشه خوشحالم کنی؟روزمادره ولی مادرم حتی نمیتونه بشینه دلم برای صداش تنگ شده و....
بعد اذان هم خوابیدم هم من هم مامان تا ساعت ۱۰صبح از اینکه مادر خوابش برده بود خوشحال بودم خودمم از خستگی بیهوش شده بودم پاشدم کل بدن مادر رو با روغنی که خودم اتفاقی روز قبل از استوری دوستی دیده بودم ساخته بودم ماساژ دادم داروهاش دادم صبحانه خورد اما نمیتونستم تعویضش کنم همه شب توی ویلا مونده بودن و هیچکس توی شهر نبود پیام دادم توی گروه واتساپ میخوام مامان رو حموم بدم اگه کسی برگشته خبر بده آبجی کوچیکه نوشت مامان آب رفت از بس حموم دادی گفتم خوب باید با آب گرم ماساژش بدم یه جور فیزیوتراپی هست .گفتم خدایا چیکار کنم پامپرز هم باید تعویض میشد چون روز قبل یه عالمه آب داده بودم که کلیه هاش مشکل دار نشه خلاصه ناهار مادر رو آماده کردم و بهش دادم اومدم ظرفها رو شستم دیدم مامان خودش بلند شده از خوشحالی اینکه میتونم به تنهایی ببرمش حمام خدا رو هزاران بار شکر کردم حمام دادم موهاش رو شونه کردم راه بردمش و مامان چند کلمه برام حرف زد ساعت دو مادر رو با یه حال نسبتا خوب تحویل خواهر دادم برگشتم خونه شب که با همسر رفتم بیرون گفتم برم برا روز مادر براش کیک بخرم همسرگفت آخه اون که خوابیده حتی چشماش هم باز نمیکنه چرا خودت رو اذیت میکنی گفتم باشه پس ببرم ببینمش وقتی رفتم دیدم مامان نشسته با یه حال خوب اینقد ذوق کردم سریع رفتم کیک و نون خامه ای گرفتم و یه عکس با مادر گرفتیم .الحمدولله خدا رو هزار بار شکر هر چند مادر کاملا روبه راه نیست اما همین وجودش لبخندش و تک کلمه هایی که زمزمه می کند برایم از همه چیز ارزشمند تر هست خدایا ممنونم ازت که من بنده روسیاه و بدخلق رو دلشاد کردی خدای مهربانم پناهمون باش ای بهترین پناه هرکه تو را از اعماق وجودش صدا کند .ای امید ناامیدان ما رو لحظه ای تنها نگذار.