نزدیک ظهر توی گروه خواهرانه داشتم با آبجیا چت میکردم بعد دختر بزرگه خواهرم هم عضوه مامانش نوشت ...چرا هنوز نیومدی آبجیت از مدرسه برگشته گشنشه من به شوخی گفتم بیا یکی شوهرمیدی دوتا میشن رو سرت اوار میشن ابجی گفت به خدا دلم میخواد هر روز همه شون ناهار خونمون باشند گفتم از بس دیوونه ای خداییش ابجی بزرگه مرتب عروسهاش ودومادش مهمون میکنه یعنی اگر هفته ای دوبار حداقل نباشه یه بار رو که صد در صد ناهار دعوت میگیره و از اونجایی که فقط دوسال از من بزرگتره وتو سن کم ازدواج کرده ۴تا نوه هم داره😅من به شوخی گفتم من که دخترام رو شوهر دادم تقسیم میکنم دو روز در هفته خونه یکیشون میرم جمعه ها هم میرم رستوران کی حال اشپزی داره بعد اومدم به شوخی از دخترا پرسیدم حالا جوابهاشون جالب بود گفتم بنویسم چند سال دیگه بخوونم وبخندم بهشون🤣
دختر بزرگه روی مبل نشسته بود ونگاهش به تلویزیون بود بهش گفتم در آینده میخوام دو روز هفته ناهار پاشم بیام خونتون؟؟؟ خندید وگفت ما خونه نیستیمممم😂😂😂😂 گفتم قهرم باهات حرف نزن😁
بعد گفت بزار ابجی رو صدا بزنم دختر دومی تازه از مدرسه برگشته بود وتواتاقشون بود صداش زد اومد بالا ازش پرسیدم اونم لبخند ملیحی زد وگفت :ای بابا مگه بیکاری بشین خونه خودت😆😆😆گفتم تو روحت بچه
کوچیکه هنوز از مدرسه برنگشته بود انگار باباش کلی هم دیر رفته بود دنبالش از طرفی انگار کلاسشون گرم بوده وکلافه بود اومد ناهار هم اماده نبود چون من میخواستم فسنجون بپزم اما سینه مرغ رو همسر همراه با اوردن دخترکوچیکه دستم رسوند بنده خدا دخترک کلی اذیت شده بود لباساش عوض کرد و برام تعریف کرد یه دوست خوب پیدا کردم از این دخترای مودب ودرسخون چون با خودم فکر کردم انتخابای قبلیم اشتباه بوده و دوستام بددهن بودن روی منم اثرگذاشتن (به ندرت بعضی کلمات متداول فضای مجازی میگفت منم حساس میگفتم به خدا من وبابات هیچ وقت اینطوری حرف نمیزنیم )...به دوستم گفتم اگه مامانم تو رو ببینه من و تو رو با هم عوض میکنه گفتم اصلا من دخترم رو با هیچکی عوض نمیکنم🥰ولی خوشحالم یه دوست خوب پیدا کردی بعد بهم گفت مامان من جایی خوندم اگر با ۴تا ثروتمند دوست باشی پنجمین ثروتمند خودتی برای همین تصمیم گرفتم دوستهای خوب و مودب ودرسخوون پیداکنم کلی قربون صدقه اش رفتم بعد ازش پرسیدم که میخوام دو روز در هفته دراینده بیام خونت وقتی ازدواج کردی اما جوابش:
من که نمیخوام ازدواج کنم اما بزرگ شدم یه کار مهم دارم یه برند مشهور هم ازکارهام دارم میبرمت بهترین رستورانها شایدم خارج بودم میرم آشپزی هم یاد میگیرم بهترین غداها برات میمزم اصلا قدمت روی چشمام تو سنت رفت بالا که دیگه نباید کار کنی باید فقط استراحت کنی بعد ابجی بزرگه نگاهش میکرد ومیخندید گفتم یاد بگیرید بعد جوابهای اون دوتا رو به کوچیکه گفتم برگشت بهشون گفت خجالت بکشید یه ذره سیاست ندارید🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣
میدونید اون دوتا شاید حقیقت رو گفتن اما چرا جواب این کوچیکه اینقدر برام جذاب بود از ذهنیتی که نسبت به خودش داره خوشحالم