مازوخیسم در خانواده ما ارثی هست و اینکه مادرم شبها یکدفعه یادش میافته فلان مدرک رو کجا گذاشته ونصف شب خواب رو برخودش حرام میکند و یا اینکه قرصهای بابا رو داده؟شاید دوبار داده باشه
فلان نوه سرفه میکرد شاید الان سرفه کنه شاید بدتر شده باشه ؟
اگر خیالش از بچه های خودش راحت شد اگر ذره ای هوا طوفانی باشه نکنه کسی رفته باشه با قایق دریا واین چنین مادر هرشب برای خودش دغدغه ای میسازد وفردا از خواب نرفتن شاکیست و روزبه روز هم لاغرتر وکم توان تر میشود
دیروز برادر کوچیکه بهم زنگ زد مامان میگه بیا پیش بابا من برم روستا پیش خواهرم حالا ساعت چنده؟ساعت یک ومن در حالیکه گردنم بشدت درد میکنه وناهار هم نپخته ام وهمسر هم منزل نبود گفتم نمیتونم نهایتا اگر برای یکی دو ساعته یه کاریش میکنم که داداش گفت نه حداقل ۵تا۶ساعت ومن گفتم نه نمیتونم تلفن که قطع شد ومن هی عذاب وجدان میگرفتم وبعد خودم رو دلداری میدادم میگفتم بابا اگ میتونستی میرفتی دیگه
و ته دلم دعامیکردم خدا کنه بابا راضی بشه باهاشون بره تا مادر هم بره پیش خاله
همسر برگشت وناهار خورد هوا بسیار زیبا وبارونی بود وهمسر گفت بیا بریم ویلا دوتاییرفتیم دیدیم بابا اونجاست وکلی خوشحال شدم مادر هم رفته بود پیش خاله و بعد اونهم بچه های دایی رسوندنش
هوای خوبی بود نون پختن و یه چایی داغ تو هوای بارونی وناپرهیزی من که نباید چایی بخورم اما چسبید دوساعتی موندیم وفبل اذان مغرب برگشتیم براشام بچه ها کوبیده مرغ گرفتیم و برگشتیم خونه البته بچه ها شاکی بودن که دیر برگشتید حالا اگر خونه باشیم هم معمولا هرکی سرش به جایی گرمه ولی درکشون میکنم بچه که بودم مادرم بندرت میرفت جایی از بس خونمون کاروانسرا بود اما همون محدود روزهایی که نبود چقدر خونه سوت وکور بود
تن همه مادران سلامت وسایه شون مستدام