جواب ام ارای مادر رو برای پزشک متخصص آشنا فرستادیم و گفتند مقداری مغز کوچک شده و باید سریع ویزیت بشه باید این هفته برنامه رو بریزم و خودمم که نوبتم رو انداختم هفته آینده بخاطر دخترک بهاری مون.
این روزها چند بار با هم خانوادگی رفتیم بیرون تا دختر اردیبهشتی لباسی برای تولدش انتخاب کند شهر ما کوچک است و تعداد مغازه هایش محدود و پراکنده که البته همون هم ما همه اش رو نگشتیم و البته چیزی مورد پسند علیا حضرت قرار نگرفت و بالاخره یه تاپ سفید زیبای تور رو که چند سال قبل از قشم برای خودم خریده بودم و استفاده نکرده بودم مورد پسندش واقع شد.خدا رو شکر .البته که در این بین دختر کوچیکه یه تی شرت خرید طبق معمول به نام دومی به کام سومی شد.
صبح ها که بلند میشم روی پرده توری هال چند تا پاپیون سفید و صورتی ترکیبی می درخشند و خونمون پر از حس سیندرلا یی و پرنسس شده میز غذا خوری که رویش با پارچه های حریر سفید و صورتی بسیار دلنوازی پوشیده شده که سالها پیش میخواستم براشون لباس بدوزم و هیچ وقت ؛وقت خیاطی پیش نیومد.البته که خوب هم شد .
چند تا شمع استوانه ای و قلمی که با وسواس خریده ؛سبدهای کوچولوی توری که کادو روز دختر سالها پیش هست که توی اون با کاغذهای مخصوص و روبانهای شیشه ای صورتی خودنمایی می کنند که برای دوستانش گیفت درست کرده کل مهمانهایش هم با آبجی ها و دختر خاله همسن خودش ۸تا بیشتر نیستند .
کیک را هم سر فرصت با هم از اولین قنادی خرید و درخواست داد که پدرش مقداری توت فرنگی بخرد تا رویش را دوباره به سلیقه خودش تزیین کند.
گلهای زیبایی که کادو روز پرستار چندسال پیش زن داداش من هستند و خیلی مینیاتوری و زیبا هستند هم در چند لیوان گلبهی که شکل گلدانهای قشنگ با تزیین پاپیونهای سفید گذاشته اند.
و من خوشحالم و خدا رو شکر میکنم برای جاری بودن زندگی و اینکه دختر بزرگم مثل یه مادر مهربان و اندکی غرغرو در تمام کارها به کمکش میاد و دختر کوچیکه که اگر کمک می کند من متوجه نیستم ولی وجود شادیبخشش نعمتی هست.
الان که دارم مینویسم پرت میشوم به ۱۹سال پیش که صبح با سنگینی از خواب نه چندان دلچسب بیدار شدم خسته بودم نفسم بالا نمی آمد و توان نداشتم تا دو هفته قبلش سرکار بودم و بعد گریه کردم با خدا حرف زدم آخه این دختر چرا اینقد ناز دارد ۴۰هفته بودم اما رنجور و کم صبر .طبق حال و احوال آن دوران که خیلی بهتر از الان بودم وقتی خیلی خسته دل و ناتوان بودم قرآن رو باز می کردم و گفتم خدایا بهم بگو آخه کی میاد من نفسم بالا نمیاد و آمدن این آیه به مضمون و هنگام غروب سوارانی از راه می رسند و..
ومن لبخند زدم و دقیقا هنگام غروب با صدای اذان مغرب صدای گریه های دخترک کوچولوی من با تنی خیلی ریزه و میزه موهایی بی نهایت مشکی قلبم رو پر از شادی کرد.
خدایا سپاس تو را .
این روزها هر روز صبح اولین چیزی که در دفتر لیست کارها مینویسم این جمله قرآنی هست :
ربنا هب لنا من ازواجنا و ذریاتنا قره اعین واجعلنا للمتقین اماما.